محل تبلیغات شما

بنام خالق ماندگاري ها

سلام و عرض ادب خدمت رفقا و دوستان دوست داشتني، سلام خدمت هم ولايتي عزيز، خوبان و ياوران  هميشگي، همراهان روزهاي سخت، سلام مخصوص خدمت هم كوچه‌اي هاي خاطره ساز،

اين صفحه به ياد جوانان خوب و دوست داشتي، آنهايي كه خاطره ساز بودند و اينك كنارمان نيستند. تنها كوچه بن بست عاشقي، ديوارهاي كاهگلي كه بخشي از آن خراب و ترميم شد، بخشي به صورت سنگ و سيمان بناشد. روزهايي كه پر از آدم هاي خوب بود، ليلا خاله اي بود كه براي همه از روي سادگي فال مي گرفت، اسداله خاله زايي بود كه يك بقالي كوچك داشت كه تخمه هاي آفتاب گردانش خيلي معرف بود، بيشتر اجناس با داد و ستد معامله مي شد، كوچه برو بيايي داشت، توي همين شادي هاي سيزدهم شهريور سال 1360 بودكه خبر شهادت افسر رشيد شهيد مجتبي خلت آبادي فرزند علي حسن را دادند. وارد كوچه كه مي‌شدي دومين درب خانه شمالي بود. پس از آن هم كوچه هاي يكي پس از ديگري براي هميشه از كنارمان رفتند، علي شعبان در اوج زندگي  و غرور جواني نيز دومين قرباني كوچه شد. ابازر شعباني فرزند حاج باقر سومين نفري بود كه در اوج جواني چند ساعت پس از مراسم عقدكنان بر اثر تصادف فوت كرد، با فوت ابوالفضل  مشهدي حبيب  غمهاي  كوچه  چند برابر شد. اما در همين روزهايي كه بدون توجه  مي‌گذشت، شعبان رضا، غلامرضاكربلايي غلامعلي،ليلا‌خاله، صغرا خاله، اسداله‌ خاله‌زا، حبيب ابراهيم و همسرش، مشهدي علي‌اصغركربلايي نوروزعلي و همسرش، علي حسن  و همسرش، حاج رحمت اله و همسرش، همسر حاج خليل( فاطمه)، ابوالفضل حسن، عباس آقا حسن و با فوت مشهدي  طاوس كوچه خلوت و خلوت شد، اما با خبر فوت محمد رضا مشهدي اصغر تمام اين خاطرات،  غمها و غروب هاي تلخ دوباره يادآوري شد، و خيلي هم سخت ياد آوري شد.

حالا كوچه بن بست ياس غروب هايش خيلي غمگين و دشوار است، امروز محمد آقا دركنارمان نيست اما آنهمه خاطرات هيچ وقت فراموش نخواهد شد.

دل نوشته محمدحسن رحمت اله، يكي از بچه هاي خوب و باسواد اين كوچه كه استادي بزرگ شده است، وقتي از تاريخ و فلسفه حرف مي‌زند عشق مي‌كنم كه چنين رفيق، همكلاسي، هم بازي، همسايه، در تاريخ كوچه با هم داريم، ايشان در باره محمد آقا چنين گفته:

سفر زندگي، سفري است بي بازگشت.سفري پر از رمز و رازهاي بگو و مگو. ياد باد روزهاي پر شر و شور كودكي و نوجواني، در پس كوچه‌هاي پر پيچ و خم محله پايين در خاك پاك روستاي خلت آباد. با دوستاني كه هريك هويت پر خاطره زندگي من و شما، هم سن و سالهاي دور و نزديك مرحوم محمدرضا آقا فرزند علي اصغر. در روز ختم دوست خوب، جواني رعنا و خاطره ساز مرحوم علي آقا حاج اسماعيل به ناگاه محمد آقا را كنار سفره ديدم، همه خاطرات با هم بودن در آن همه سالهاي دور و نزديك مثال تصوير از جلوي چشمانم عبور كرد دقايقي كنار هم بعد از سفره نشستيم، همديگر را بغل كرده و بوسيديم، كه آخرين ديدار نيز رقم خورد، شايد او مي‌دانست آخرين ديدار است و حتي شايد زمان و مكان را هم مي دانست، ولي من غرق در افسوس و افسوس زندگي .

از احولات خود و زندگي‌اش جويا شدم. و فرزندش جواني رشيد و خوش قد و قامت ( در حين غذا خوردن) پرسيدم، پرسش‌هاي هميشگي .براي آگاهي از احولات. ايكاش فرصتي بود حداقل كنار هم ساعتهاي از حال و هواي هم مي‌گفتيم،

سخن از مرگ و سفر آخرت رسيد. و جالب كه خيلي آهسته و مختصر،مختصر حرف مي زد. و در پايان هر جمله .نگاه عميقي مي‌كرد. كه ويژگيهاي هميشگي او بود. كه او را هميشه پر خاطره مي‌ساخت.

و آخرين جمله‌اش اين بود بزودي نوبت ماهم مي‌شود. اين جمله را خيلي صبورانه و با نگاه عميق از هميشه گفت . و من كه كلمه بزودي برايم ناخوشايند بود با نگاهي تعجب برانگيز ( كه نشان دهنده زود بودن مرگ برايمان بود) به چشمان او خيره شدم. و او هم با خيرگي معنا داري به من زل زد.؟ و اين چنين شد كه آن نگاه آخرين نگاه  و تا ابد ادامه پيدا كرد.

ديدار به قيامت محمد آقاي عزيز، دوست و همبازي دوران كودكي تا نوجواني.روحت شاد، مرد دلاور و جانباز سرافراز وطن، مرد پر رمز و راز خاطرات آبادي من  .

دلم گرفت از اين سال . چه سال هولناكي بود ابتدا علي حاج اسماعيل دوست صميمي، سپس آبجي طاوس همه هويت  خاك پاك و جاي مادر . و امروز محمد آقا . خدا همه شون را رحمت كند.

آيا ديگر تنها كوچه بن بست خلت آباد دليلي براي قدم گذاشت و رفتن دارد .؟؟؟؟

محمد حسن  فرزند مرحوم حاج رحمت اله .آخرين روز پاييز سال 1398

 اما بشنويد از زبان حميد مشهدي اسداله :

 

اينجا آرامگاه ابدي مردان و ن پر از خاطره روستاي خلت آباد، اين صندلي كنار قبر پدر و مادر محمد آقا، سال 1396 اين عكس را به يادگار گرفتم .

 و اما قصه شنيدني حميد(رضا) مشهدي اسداله خطاب به مرحوم محمد آقا:

اينجا كه نشستي اولين روزي كه خواستيم درخت بكاريم، شما بودي، علي حاج اسماعيل و مرحوم جليل مشهدي غلامحسين خدا همه شون را رحمت كند. و بقيه هم ولايتي هاي عزيز با مديريت حاج آقا مقاري،

اينجا را براي من و امثال من ساختي و خودت در بهشت زهراي اراك منزل ابدي خريدي، روحت شاد و يادت گرامي

تشكر از دو عزيز كه يادي كردند از خاطرات و من هم ثبت كردم تا ماندگار بماند همه خاطرات.

 اما سخن آخر با محمد آقاي عزيز:

سلام، امروز تو در عالم باقي و من در عالم فاني، فاصله اي كه هيچ وقت اندازه آن مشخص نشد،هم كوچه‌اي عزيز، همبازي دوران فقرو نداري، روزهاي خوب و كودكي‌ام را ياد دارم، روزهايي كه غروبهايش بوي عشق و شادي بود. غروبي غمگين تعبير نمي‌شد. با هم بازيها لاستيك‌ هاي موتور را برمي‌داشتم و فرياد ن ، در حالي كه لباسهاي چروكيده در تن داشته و كفشهاي گاش بر پا ، سكوت كوچه را بر هم مي‌زديم، بي اعتنا به اعتراض هاي مداوم مرحوم زهرا همسر مرحوم وليجان كوچه را بالا و پايين مي‌كرديم،

خيلي زود روزهاي آخر تابستان سال 1352 از راه رسيد، درحين بازي كودكانه خبر ثبت نام مدرسه را دادند. يادت هست؟ من و تو ، مرتضي علي، رضا مشهدي ابوالفضل با شناسنامه هايمان رفتيم مدرسه كاهگلي قديمي آبادي من. در ورودي مدرسه سمت چپ اطاق مدير بود، آقاي باليده روي صندلي پشت ميز چوبي نه چندان نو نشسته بود، قيافه هاي دهاتي ما آنرا به خنده وا داشت، يادت كه هست؟

پس از ثبت نام روز بعد با هم رفتيم روستاي  هم جوار برزآباد، اطاق كاهگلي كوچك ، روي صندلي چوبي، روبروي آن طاقچه‌اي بود . آينه بزرگ قديمي كه جيوه اش رفته بود و خودت را صد قسمت مي ديدي روي ديوار نصب شده ، استاد حسن آقا خدابيامرز، با تكرار داشي خوبي و احوال پرسي مدام . سرمان را با ماشين نمره يك تراشيد. يادت هست؟

بزرگ شدي، فوتبالي شديم، دروازه بان شدي، مرد شديم، سرنوشت ما را از همه آن بازيها، سرگرميهاي رايگان، محبتهاي بي دريغ  پدر و مادر، در كنار دوستان بودن و . از همه آنها ما را محرم كرد.

يادت هست.

آواره شهر تهران بوديم، بي كس و بي خانمان، تنها و غريب، متروي تهران، بازهم همخانه شديم و شبها سر كنارهم با قصه هاي راست و دروغ مي‌خوبيديم . يادت هست؟

سال ها گذشت تا اينكه، روزهاي آخر پاييز، فصل خزان رسيد، آخرين روز، غروبي غمگين و تلخ، پاييزي كه در فراق و هجران مادرم سيه پوش، شكسته دل بودم، غمي عجيب آزارم مي داد. همه در شادي رسيدن شب چله در جنب و جوش بودن، من هم براي خودم عالمي داشتم، .

سالن دو كوهه تهرانپارس براي  يك شب بيادماندني و تجديد خاطره رفته بودم، ديدن دوستان تو و من، ياد فوتبال و روزهايي كه عاشقانه زندگي كرديم، گرفتن عكس هاي يادگاري و .

صبح آخرين روز اين پاييز، اين سال لعنتي طلوع كرد. خواب ديشب را روي صفحه تقويم نگاشتم، خوابي عجيب كه خيلي زود تعبير شد .

خواب ديدم چهار قبر شهيد بدون نشانه در كنار هم  هست، گفتند فقط يك نفر مي‌داند كه اين شهيدان چه كساني هستند، دنبالش تا در منزلشان رفتم، روي كاغذي كه هرگز باز نكردم نوشته بود، اما وقت اذان صبح بود از خواب بيدار شدم

مثل روزهاي عادي آمدم سر كار اينستا، تلگرام، واتساپ همه را از عكسهاي ديشب گذاشتم. خيلي ذوق كردم دوباره بازي كردم، دوباره رفقاي دهه شصتي ها را ديدم، اما قصه خوبي نبود

كمتر از دوساعت خبر فوت تو را دادند باورم نمي‌شد. به آقاي نجات بزرآبادي، هم اطاقي قديمي زنگ زدم، با علي خواهرت تلفني صبحت كردم،

وقتي مطمئن شدم همه شبكه هاي دسترس،  عكس تو شد.

خوب حالا محمد جيمي . رفيقم. خاطراتم . يادت هست يادم تو را فراموش؟

خاطرات من و بچه هاي كوچه بن ست ياس (به بهانه فوت محمدرضاخلت آبادي فراهاني فرزند علي اصغر)

تسليت به خانواده هاي محترم محمدخلت آبادي فراهاني فرزند علي اصغر كربلايي نوروز علي

دلنوشته هاي من در آخرين ماه پاييز خزان 98(قسمت دوم )

كه ,هم ,كوچه ,آقا ,محمد ,علي ,محمد آقا ,بود كه ,با هم ,كوچه بن ,من و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها